صفحه 21

یک روز که آب خیلی پایین رفته بود من رفته بودم جلو وروی ماسه ها قدم می زدم و در افکار خودم غرق بودم که احساس کردم یک نفر کنار من در حال قدم زدن است.

اول اهمیتی ندادم، ممکن بود هر کسی باشد، ولی احساس کردم که دیگر خیلی به من نزدیک شده است ، ایستادم و برگشتم. سعید بود، یکی از بچه های محل.
 سلامی کردم او طبق معمول گیتاری در دست داشت و در آن ساحل تمرین می کرد. چند لحظه با هم گفتگویی معمولی کردیم و خدا حافظی کردم ، در این لحظه انگار چیزی یادش آمده باشد به طرف من برگشت و گفت : راستی یکی از مسافرای خارجی هتل قایقی اجاره کرده بود و داشت می رفت دریا برای تفریح گفت به تو سلام برسانم و بزودی به دیدارت خواهد آمد.
با تعجب به او نگاهی کردم و گفتم: سید حالت خوبه چیزی نکشیدی؟ آخه این سید سعید گاهی شیطونی می کرد.
با اخم و تشر گفت : نه!
 و راهش را کج کرد و از من دور شد.
پرسیدم : اسمش را نگفت.
جواب داد : هرمز
کمی شوکه شدم ، یک لحظه به خودم آمدم و به طرف سعید رفتم و دستش را گرفتم و نگه داشتم و به او گفتم : اسمش هرمز بود یا هورموس؟!

سرش را پایین انداخت و به چند تا از سیمهای تارش چنگ زد و گفت : ها همون که تو گفتی من خیال کردم اشتباه شنیدم.چه اسم عجیبی داره مثل قیافه اش .
 بعد سرتا پای من را برانداز کرد و گفت : تو او را از کجا میشناسی؟
از سعید جدا شدم و بطرف ساحل رفتم ، صدای سعید را میشنیدم که من را صدا میزد و سوالش را تکرار می کرد.
من دوباره به فکر فرورفتم. این دفعه توسط شخصی دیگر برایم پیام فرستاده بود یعنی وجود دارد و اگر بخواهد همه او را می بینند  و خواب وخیال نیست.

پیش خود فکر می کردم باز چه خواب وخیالی برایم دیده است و این دفعه کجا خواهیم رفت؟!
 در چند روز آینده دو روز تعطیلی پشت سر هم بود و احتمالا همان روزها بیاید .
بعد از مدتی قدم زدن کنار ساحل به طرف خانه راه افتادم ، وارد حیاط شدم دیدم سعید کنار باغچه ی حیاط نشسته و با یکی از همسایه ها صحبت می کند.  معمولا درب حیاط روزها باز بود و چون تعداد همسایه ها و مستاجرین زیاد و رفت وآمد هم زیاد بود، خصوصاً عصرها چیزی عجیب نبود و سعید هم یکی از هم محله ای ها بود و گاهی در همین حیاط گیتار و ارگ میزد و زیاد تعجب بر انگیز نبود.
تا من وارد شدم سعید بلند شد و آمد طرف من و گفت : بیا بریم هتل سراغ دوستت.
کنارش زدم و گفتم :خواب دیدی کی با من کار دارد اشتباه میکنی.
.پس چرا اسمش را می دانستی.
ماندم چه بگویم، به دروغ گفتم : یک روز لب ساحل دیدمش، با قایق می خواست برود دریا، کمکش کردم. همین ، حالا خواسته تعارفی کرده باشد. بعد ادامه دادم ، بروم دوش بگیرم بیام کمی برایم گیتار بزن و از او جدا شدم و به طرف اتاقم رفتم.


صفحه بیستم

سفر به چنان جایی آگاهی روحی می خواهد. اگر نتوانستی از آن چشمه بنوشی، حتما لازم نبوده وگر نه حتما از آن می نوشیدی. ولی دیدن آن هم برای شما کم امتیازی نبوده و آن سفر شیرینی برای شما بوده است.
گاهی آدم در افکار خود غرق میشود و نمی داند چه می کند من هم مدتها بود در این فکر بودم که چه چیزی این افکار را هدایت می کند سر در گمی عجیبی بوجود آمده بود این چه رویا و خیالاتی بود که در من پیدا شده بود . مگر امکان پذیر بود انسان در کسری از ثانیه از منظومه شمسی خارج و دوباره برگردد و یا به مکانهایی برود که جزو افسانه ها هستند .

مدتها بود دیگر دچار این رویاها نشده بودم یعنی با هورموس ملاقاتی نداشتم و حدود شش هفت ماهی از او خبر نداشتم و کوچکترین رویایی هم ندیده بودم.
 تا حدودی خیالم راحت شده بود که همه ی آنها یک خواب و خیال بیش نبوده و دیگر تکرار نخواهد شد . در همان حیاط قبلی بودم .

حیاطی که در آن زندگی می کردیم از ساحل زیاد دور نبود و پای پیاده پنج دقیقه راه بود و من تا زمانی که هوای جنوب خوب بود اکثراً برای مطالعه و آرامش روحی به لب ساحل می رفتم و آنجا می نشستم.
 معمولا تنها بودم و گاهی دوستانی داشتم که لب ساحل می آمدند و تمرینات ورزشی میکردند و یا تمرین آواز می کردند.
 آن ساحل، پشت هتل گامرون (هما) بود و خلوت بود و آرامش خوبی داشت.

 


صفحه نوزدهم

درود
چند روزی گذشت ،کمی آرام شده بودم و به اتفاقات چند روز گذشته فکر می کردم ، سفرهای عجیب و رویاهای عجیب تر ،منتظر هورموس بودم تا سوالاتی از او بپرسم .اکثر این اتفاقات در شبی می افتاد که فردای آن تعطیل بود .
شبی دراز کشیده و کتاب میخواندم و در مورد مسایل مختلف فکر می کردم ، صدای هورموس را شنیدم که سلامی کرد .نیم خیز شدم و کتاب را کنار گذاشتم هورموس طبق معمول روی صندلی نشسته بود و لبخندی چهره اش را روشن کرده بود و من را نگاه می کرد.

نگاهی به او کردم و احوال پرسی کردم و دیگر مثل دفعات قبل از دیدن هورموس شوکه نمی شدم و او برایم قابل قبول شده بود و از دیدار من با او حدود سه ماهی گذشته بود و در این مدت چندباری این ملاقات ها اتفاق افتاده بود .
پرسیدم باز سفری در پیش داریم .
گفت : نه سفری نداریم، سفر قبل یادت است؟
گفتم : همان سیاره دور دست؟
گفت : نه چشمه ی آب .
گفتم : آنکه یک رویا بود و سفر نبود!
هورموس گفت : آن هم یک سفر بود، اتفاقا سفری سخت بوده و قابل تحمل برای هرکس نیست .
پرسیدم : مگر چگونه بود؟ برای من که مثل یک خواب و رویا بود.
هورموس : آن چشمه ای که رفتی چشمه آب حیات بود .
با تعجب پرسیدم : چشمه آب حیات؟!!!
هورموس : سر چشمه ی اولین آب از آنجاست و جهان از آن آب حیات گرفته است و این آب در جهان پراکنده و سرچشمه حیات است.
پرسیدم منظور شما را متوجه نشدم یعنی چه؟ یعنی این،  آن چشمه ی آب حیاتی که باعث عمر ابدی میشود، نیست؟
هورموس : در جهان به غیر از آفریدگار کسی ابدی نیست ، آب این چشمه حیات جهان است و افتخار این را داشته ای که آن را ببینی و اگر از آن ذره ای می خوردی باعث طول عمر طولانی و سلامتی میشد .
خیلی ناراحت شدم حتی اگر رویا و خواب هم بود، بد نبود امتحانی می کردم. با ناراحتی به هورموس گفتم : چرا در این مورد آگاهم نکردی؟

 


صفحه هیچدهم

به اطراف خود نگاه کردم در آسمانی زیبا شناور بودم. دراطراف خود ابرهای زیبایی می دیدم به آرامی از آن کوه شناور دور میشدم و اطرافم خالی میشد.
ترس مرا فرا گرفته بود و هی به اطراف نگاه می کردم و به اطراف خم میشدم تا بهتر ببینم ولی چیزی دیده نمی شد جز فضایی بی انتها و خاکستری رنگ.
 قایق زیاد تعادل نداشت ترسیده بودم به صندلی تکیه داده بودم و نگران بودم.
صدایی مثل غرش رعد وبرق برخاست و سپس نور شدیدی همه جا را فرا گرفت.  من از ترس به عقب برگشتم که قایق هم با من به عقب برگشت و نتوانستم خودم را نگه دارم و از قایق به بیرون افتادم و در هوا معلق میزدم و هرچه می کردم فریاد بزنم  نمی توانستم ،ناگهان پایم به چیز سفتی خورد و صدای شدیدی بلند شد و همزمان با صدای فریاد از خواب پریدم.
در خواب و رویا دست و پا می زدم که دوستم باسینی چای وارد اتاق شده بود و درب را باز کرده بود وپای من هم که در حال دست و پا زدن بودم به درب خورده بود ودرب چون آهنی بود با صدای بلندی به سینی خورده بود . خوشبختانه لیوان ها چای نداشتند و توی فلاکس و دست دوستم بودند. دوستم داد می زد احمق دیوانه نمی خواهی بیایم داخل چرا درب را با پا می زنی


صفحه هفدهم

هرچه جلوتر می رفتم دهانه ی آن راهرو بزرگتر میشد و من دیگر قادر به دیدن سقف آن نبودم. روبرویم دشت بسیار بزرگی بود سرسبز و زیبا، دریاچه ی بزرگی وسط آن محوطه بود که اطراف آن درختان زیبا پراکنده بودند و پرندگانی زیبا که در حال پرواز بودند و یا در روی زمین در حال گشت و گذار ، انتهای دریاچه در مه فرو رفته بود .
 مسیری که من میرفتم،  سنگ فرش مانند بود و به دریاچه ختم میشد و در آنجا اسکله ی کوچکی بود و قایقی زیبا مانند هلال ماه در کنار آن بود .

به طرف اسکله و قایق رفتم ، آب زلالی بود بطوری که عمق دریاچه به وضوح دیده میشد و ماهی های زیبایی که با آن دم های بلند و درخشان به نرمی در آن شنا می کردند.
 بطور غیر ارادی به سمت قایق رفتم و روی تنها صندلی آن نشستم.  قایق شروع به نوسان آرامی مانند گهواره کرد و از اسکله جدا شد و به وسط دریاچه رفت. من به راحتی ماهی ها را میدیدم.
 سرعت حرکت قایق در وسط دریاچه کند شد.  من به کف دریاچه نگاه می کردم ، ماهی ها دور قایق شروع به چرخیدن کردند و لحظه به لحظه بزرگتر میشدند تا اینکه به روی آب آمدند و من تازه فهمیدم آب آنجا چقدر زلال است که به وضوح کف دریاچه دیده میشود ولی عمق دریاچه بسیار زیاد است و ماهی ها تقریبا هم اندازه قایق و کمی هم بزرگتر بودند . ماهی ها همچنان دور قایق شنا می کردند و قایق بحرکت در آمد و بسمت مه انتهای دریاچه رفت.

همینطور که قایق بسمت انتهای دریاچه می رفت ماهی ها هم دوباره به عمق آب رفتند.
 مه لحظه به لحظه شدیدتر و غلیظ تر میشد و صدای آب هم شدید تر می شد ولی در حرکت قایق هیچ گونه تغییری ایجاد نشد و به راهش ادامه می داد. لحظاتی گذشت و من هیچی نمی دیدم ولی به ناگاه مه از بین رفت و من در روبروی خود یک کوه بزرگ دیدم که در دامنه ی آن یک دریاچه وجود داشت و این کوه در فضا شناور بود و آب دریاچه در فضا پراکنده میشد .


صفحه شانزدهم
سفری عجیب و گیج کننده بود ، بعد از گذشت چند روز هنوز در شوک بودم که این یک خواب بود  یا یک رویا ، ولی سفری جالب بود.

مدتی از آن ماجرا گذشت چند بار خواب مکانی را دیدم که نمی دانستم کجاست . تپه‌ای بلند بود که پله‌ها یی یک نواخت و مستقیم به سمت بالا داشت و من از این پله ها بالا میرفتم ولی نمیرسیدم.
چند بار به اطراف با دقت نگاه کردم شاید معبدی و یا هرمی باشد که من دارم از آن بالا می روم، ولی اینطور نبود و یک تپه ی بزرگ بود و بالای آن دربی نمایان بود. یک شب در خواب به آن درب رسیدم. یک دیوار صاف و ساده بود که یک درب در وسط آن تراشیده شده بود و دو پنچره کوچک در طرفین آن بود.

سنگی که داخل درب و پنچره ها جا سازی شده بود در زیر نور ماه می درخشیدند و من به این دیوار نگاه می کردم، منظور چه بود یک دیوار در این ارتفاع!؟
من همچنان جذب دیوار بودم که درخشش درب زیاد شد و سایه فردی در آن نمایان شد که با دست من را به داخل دعوت می کرد ، من که چیزهای عجیب و غریب این چند وقت زیاد دیده بودم به اطراف و پشت سر خود نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی جز من آنجا نیست و منظورش من هستم.
 به طرف درب حرکت کردم ، هرچه به درب نزدیکتر می شدم نور آن بیشتر میشد ولی چشم را آزار نمی داد و آن سایه ای  که داخل بود به همان میزان دورتر میشد. رسیدم به درب، یک چهار چوب درب مانند بود و یک صفحه ی نورانی که درست روبروی من بود مثل آب، انگار جلوی یک آکواریوم بودم و حرکت امواج آب را می دیدم. بسیار آرام در جریان بود . دست خود را بسمت آن بردم و به مانعی برخورد نکردم و به راحتی بدون هیچ احساسی از آن رد شدم و به داخل کشیده شدم. نیرویی من را به داخل آن چهار چوب هدایت کرد.

وقتی به داخل آنجا رفتم محیطی سر بسته بود و بسیار کهنه و نمناک بود.  پشت سرم را نگاه کردم یک درب ساده پشت سرم بود که تاریک بود و چیزی دیده نمی شد .
آن محوطه مانند یک آب انبار قدیمی بود. یک ساختمان قدیمی و کهنه که دیوارهای آن ترک داشت و قسمت‌هایی از روکش دیوارها ریخته بود ، یک حوض در وسط آن اتاق بود. حوض بزرگی بود ولی ارتفاع کمی داشت و آب زلالی در آن در حال جوشیدن بود انگار حوض را روی چشمه ساخته بودند ، در اطراف حوض لوله های کوچک و باریکی بود که آب آن حوض را خالی و داخل یک جوی میریخت و سکو هایی درکنار جوی برای نشستن بود که معلوم بود سالهاست کسی روی آنها ننشسته است.
 بین حوض و دیوار یک فاصله یک ونیم متری بود. آن را دور زدم و به سمت دیگر رفتم . خیلی تشنه بودم و می خواستم آب بخورم ولی ترسیدم نمی دانستم این آب چیست . از کنار آن حوض گذاشتم. در سمت دیگر، آب آن جوی وارد کانال کوچکی میشد و در راهروی کوچکی به جلو می رفت. راهرو باریک بود و سقفی قوسی داشت و نیمه تاریک بود و هر چه جلو تر می رفتیم روشن تر میشد.

 


صفحه پانزدهم
علم ما بالاتر از علم زمینی است ، در واقع اگر بخواهیم مقایسه کنیم انسانهای زمین هیچ علمی ندارند و در حال بازی هستند ، در روی زمین رد پاهایی از تمدنهای گذشته باقی مانده و درجاهایی آثاری است که اگر در آنها دقت شود اسرار زیادی آشکار خواهد شد ، بعضی از دانشمندان بسیار لجباز و یک دنده هستند و اصرار بر این دارند که اولین و کاملترین خلقت هستند در حالی که اینطور نبوده و نیست آثار باقیمانده از گذشتگان این موارد را تایید می کند ولی آنها قبول ندارند.

کمی که با خودم فکر کردم دیدم آثار زیادی در اطراف ما در مصر ، قاره امریکا ، آسیا و هزاران جای دیگر،  بجا مانده است تا انسان راه های علم را پیدا کند.
رو به هورموس کردم و پرسیدم : شما گفتید راه هایی برای شکست زمان وجود دارد و رودخانه هایی برای دور زدن مکان های مختلف ، چه نشانه هایی از آنها در زمین است؟
هورموس بلند شده بود و در آن تراس قدم می زد و داشت به چیزی فکر می کرد.  بعد از سوال من، به طرف من آمد و در کنار طاق روبروی من ایستاد و گفت : هنوز نوادگانی از خاندان های بزرگ در بین شما زندگی می کنند که سعی در راهنمایی انسان و کمک دارند ولی گروهی مخالف این رویه هستند و با این افراد برخورد می کنند.
پرسیدم : شما دارید موضوع را پیچیده می کنید هرچه داریم جلوتر میرویم مطالب و موضوعات درهم و پیچیده شده اند و من تمرکزم از دست میرود و تا خودم را می خواهم برسانم مطالب از دستم در میرود یک کمی موضوعات را آرام آرام بگو تا من هم بتوانم از لحاظ فکری خودم را برسام .

هورموس لبخندی زد و گفت : راستی میدانی الان کجا هستیم؟
نگاهی به اطراف خودم کردم، چیزی تغییر نکرده بود.  به پشتی تکیه داده بودم و هورموس جلوی رویم نشسته بود و لبخند می زد .
بخودم آمدم، ما در سیاره‌ای دیگر در خارج از منظومه ی شمسی بودیم. چطوری در یک چشم به هم زدن به اینجا برگشتیم.
صدایی در اتاق پیچید :"تا دیدار بعد"
 و من تنها در اتاق نشسته بودم. این یک رویا بود و یا یک سفر، چطور و چگونه چنین چیزی ممکن است.


صفحه چهاردهم

دوره ای خوب بود ما با سخت پوستان کنار آمده بودیم و به خوبی در منظومه شمسی زندگی می کردیم تا اینکه سرگردانان فضا با آن سفینه های ناهنجار خود در منظومه شمسی پیدا شدند و شروع به غارت منظومه کردند و بدترین چیز در آنها گوشت خوار بودنشان بود و مزه گوشت حیوانات و انسانهای زمین برای آنها یکسان بود و صدمات جبران نا پذیری به تمدن های زمین زدند و در نهایت با جنگی که بین آنها و ما در گرفت زمین و منظومه شمسی را ترک کردند ولی با توجه به گزارشاتی که شده هنوز کینه از زمین دارند و می خواهند به هر طریقی جبران کند و گاه و بیگاه به زمین سری می زنند و دست درازیهای می کنند که با آنها برخورد میشود.
سپس هورموس مکثی طولانی کرد و مدتها به خورشید خیره شد و گفت می دانی نور خورشید چه مدت زمانی طول می کشد به سیاره ما در این زمان برسد .
سری تکان دادم که یعنی نمی دانم .
هورموس : در این اعتدال یکصدو بیست و چهار دقیقه به زمان شما در روی زمین نور با سرعت خود طول می کشد که به سیاره برسد ، این خورشید تابانی که می بینی به زمان شما انسانها مال یک ساعت و نیم پیش است.
در حالی سر خود را می خاراندم گفتم : پس خیلی دور هستیم و اگر بخواهیم با وسایل امروزی بیایم چه مقدار زمان می برد .
هورموس گفت : عمر انسانی شما جواب نمی دهد.
گفتم : عمر ما جواب نمی دهد شما چطور بین راحتی رفت آمد می کنید و یا همه اینها خواب و رویا ست.
با انگشت خود مرا لمس کرد و شوکی شدید به من وارد شد و پرسید . خوابی یا بیدار.
لرزی بدنم را گرفت و گفتم بیدارم.
گفت: در اطراف ما رازهای وجود دارد که اگر به آنها دست رسی داشته باشی خیلی از مشکلات حل میشود .یکی از این اسرار رودهای زمان است که بچشم طبیعی دیده نمی شوند ولی اگر چشم جهان بین باز شود این مسیرهای گریز را خواهی دید و می توانی از این دروازه ها مسافتهای طولانی را براحتی طی کنی و یا زمان را بشکنی و ما این گذرگاه ها و دروازه ها را می شناسیم و از آنها استفاده می کنیم .
نگاهی به هورموس کردم و بلند شدم بسمت آن طاق رفتم و در حالی که به خورشید نگاه می کردم پرسیدم : پس چرا این علم را در اختیار انسانها قرار نمی دهید.مگر از علم شما کم میشود.
هورموس : ما اینکار را چندین بار انجام دادیم ولی سو استفاده از آن شد و انسان آمادگی این علم ها را ندارد.

 


صفحه سیزدهم

گفتم منظورت نسل خزندگان است.
جواب داد : شما خزندگان می گوید ما سخت پوستان می گویم ،آنها دارای پوست ضخیم و لایه لایه هستند و صورتی شبیه خزندگان دارند ولی بسیار باهوش و انعتاف پذیر هستند و توانستند با انسانهای زمینی ترکیب شوند و نسلهای دورگه بوجود آورند ، آنها هم با ما همکاری کرده و با چندپایان در گیر شده و صدماتی دیدند و در عوض خواستار حضور دایمی در سیار زمین شدند و ما طبق قرار دادی که داریم فعلا نمی توانیم در روی سیاره زمین فعالیتی داشته باشیم ،
گفتم : شما که در زمین پایگاه دارید این نقض مقرارات نیست .
هورموس : ما طبق قرار داد در روی زمین فعالیت نداریم ولی در زیر زمین و اعماق کوهستانها هستیم و پایگاه های داریم که به آنجا هم خواهیم رفت.
صحبت های ما زیاد طول کشید . من و هورموس در آن برج در حال گشت وگذار بودیم وارد راهرو بزرگی شدیم که خیلی طولانی به نظر می رسید و در انتهای آن ستاره ای می درخشید ، هورموس اشاره کرد به سمت ستاره برویم و من پشت سر او حرکت کردم ، هرچه جلوتر می رفتیم راهرو کوچکتر میشد و این باعث میشد وقتی وارد مسیر راهرو میشوی راهرو طولانی بنظر برسد. در انتهای راه رو تراس بزرگی بود و تزیناتی زیبای در اطراف داشت و یک نشیمن قوصی شکل روبه ستاره داشت ، هورموس روی آن نیمکت مرمرین نشت و من هم در کنار آن نشستم .
در روی دیواره تراس ستونهای وجود داشت که با طاق های زیبای به هم وصل میشدند ، آن طاقی که ما از آن ستاره را می دیدیم از همه بزرگتر بود و طاقهای اطراف بصورت قرینه کوچک می شدند .
هورموس به آن ستاره اشاره کرد و گفت: آن خورشید تابان است ، همان خورشیدی که زمین را روشن می کند .
خورشیدی که می گفت مثل ستاره قطبی دیده میشد . پس ما در زمین نور خورشید را پس از هشت دقیقه می بینیم اینجا پس از چند دقیقه می بینند.


عمر ما نسبت به عمر شما خیلی زیاد است ، ما یک چرخه طولانی را می گذارانیم عمر ما و شما انسانهای زمین از لحاظ سالی یکی است .
این مطالب سخنان هورموس بود و در مورد عمر طولانی خود صحبت می کرد. من تعجب کردم عمر آنها با ما از نظر زمانی یکی بود ولی هر سال آنها حدود سه هزار و ششصد سال ما طول می کشید .
هورموس رو به من کرد و گفت : در این موارد زیاد فکر نکن به نتیجه ای نمی رسی این که من صد سالم باشه برای شما فرقی هم می کند و یا اینکه عمر شما طول بکشد از آن لذت خواهی برد.
بعد توضیح داد . در این زمان که ما دوباره به سمت نور و خورشید تابان می رویم بسیار خوشحالیم ، وقتی که خورشید در اوج خود از این طاق نمایان شود .
پرسیدم : خیلی از ساختمانها و بناها اینجا آشنا بنظر می رسد . شما اینها را کپی کردید و یا آنهای که در زمین است کپی این بناها است، شباهت در بعضی از بناها بسیار زیاد است.
در واقع همینطور هم بود خیلی از سازها ، مجسمه ها و نقاشیها و همنیطور معابد که نمی دانم در اینجا چه کاربردی داشتند. شبیه آثار باستانی بجا مانده در سیاره  زمین است.
هورموس: ما در دوره های قبل از زمین بعنوان مکانی برای استراحت استفاده می کردیم تا اینکه سخت پوستان وارد منظومه شدند و با دستکاری ژنتیکی شبه انسان را خلق کردند و بعد از آن با آنها ترکیب شدند و دو رگها را بوجود آوردند و برای کارهای خود استفاده کردند و آنها را در سطح زمین گسترش دادند . رهبران ما هم به همین نتیجه رسیدند که همین اصلاح ژنتیک انجام دهند.

چون شباهت ظاهری ما با موجودات زمین کم بود نسل ما بهتر و با هوشتر شد و در سطح زمین قدرت بیشتری پیدا کرد و مجبور به حمایت از آنها شدیم چند دوره بصورت مخفیانه این کار را کردیم ولی از دو دوره قبل بصورت رسمی این کار کردیم که نتیجه آن تمدنهای باشکوهی بود که در ده هزار سال اخیر در زمین شکل گرفتند و دورگه های از ما هزاران سال حکومت کردن و بناها و سازه های از خود به یادگار گذاشتند که از این سیاره الهام گرفته بودند و دلیل هم شکل و یا شبیه بودن آنها این است.


صفحه دوازدهم

بعد از صحبتهای هورموس به فکر فرو رفتم پس اینهم درد سری که ما در زمین می کشیم برای چیست؟
از هورموس پرسیدم : اگر شما تمام این دردسرها را گذراندید پس چرا کمک نمی کنید ما انسانهای زمین راحت زندگی کنیم.
هورموس گفت : تمدن ما بارها و بارها کمک کرده است ولی ما تنها ساکنین عالم نیستیم و خیلی ها دیگر هم هستند و از انسانها بصورت دیگر استفاده می کنند ، تمدن ما در هر دوره خود حدود هزار سال در کنار زمین است و با رفت و آمدی که دارد در شکوفای تمدنهای زیادی اثر کذاشته است ولی بعد از دور شدن سیاره از زمین دوباره زمین دچار حملات بیگانگان قرار می گیرد و آنچه که ما ساخته ایم ویران می شود و بعلت دوری مسافت دیگر ما نمی توانیم پشتیبانی کنیم ، هم اکنون حدود هزارو دویست و پنجاه سال است وارد تاریکی و در عمیق ترین دوران تاریکی هستیم و همین مقدار زمان طول می کشد که از تاریکی خارج شویم ، تا آن زمان سیاره زمین مثل دفاعات قبل دچار تحولات زیادی خواهد شد و انسانها اگر با این رویه پیش بروند نابود خواهند شد .
پرسیدم : شما چند بار به زمین سفر کردید.
او پرسید : من یا بطور کلی.
منظورم همان تمدن شماست چند بار به سیاره زمین کمک کردین.
هورموس : تعداد آن خیلی زیاد است سیاره ما طبق دوره خود به سال زمینی در فاصله دوهزار و پانصد ساله در دید سیاره شما قرار می گیرد و تا وارد مدار خورشید و از آن خارج شود هزار و صد سال طول می کشد و آن موقع ما مهمان زمین می شویم در آنجا مستقر می شویم و تمدنهای با شکوهی برپا می کنیم .

پرسیدم : پس چرا الان این تمدنها وجود ندارد و شما با آن سابقه علمی و تکنولوژی نمی توانید این وضعیت در زمین را سر و سامان دهید. مگر خودت به این سادگی به زمین رفت و آمد می کنی بقیه نمی توانند بیایند.
هورموس سری تکان داد که من تا حال جز لبخند از اوندیده بودم و با چهره ای گرفته گفت : در همین هزاره قبلی ما خیلی در زمین فعالیت کردیم و تقریبا دو دوره در زمین بودیم ولی حدود دو هزار سال قبل گروه های از بیگانگان به منظومه شمسی رسیدند که بسیار خشن بودند و از تبار انسان نبودند و زمانی متوجه زمین و دیگر سیارات خورشید شدند که پر از مواد غنی و مورد نیاز آنها بود و آنها برای تامین نیاز خود هر کاری می کردند و تمدن ما با آنها درگیر شد.

پرسیدم آنها کی بودند و الان کجا هستند.
او گفت : آنها تمدنی بودند خشن و پایه زندگی آنها آب بود و در واقع آب زی بودند و سفینه های آنها بسیار بد قواره بود و خود آنها هم شبیه هشت پا بودند و همین هشت پا و ماهیهای مرکب از نسل آنها باقی مانده است آنها زمانی به منظومه شمسی رسیدن که ما در کنار خورشید تابان بودیم و توانستیم از منظومه دفاع کنیم و تلفات سنگینی به آنها وارد کنیم تا مجبور کنیم از منظومه شمسی بروند ولی خود ما هم صدمات شدیدی دیدیم ، این نبردها و جنگها چند صد سال طول کشید و ما بعد از آن درگیریها وارد فصل تاریکی شدیم و بعد از برگشت دوباره زمین را به شکوه قبلی خود باز می گردانیم.
اما چرا الان کمکی نمی کنیم ، در زمان های دور تمدن دیگری به زمین و منظومه شمسی آمد که آنهم تمدنی خشن و جنگجو بودند ولی زیاد در سیاره زمین فعالیت نمی کردند و بیشتر در جنگلهای گرمسیری و باطلاقی مستقر بودند و دارای هوش بسیار قوی بودند و در منظومه شمسی بدلایل نا معلومی دچار جهش ژنتیکی شدند و حالتی دورگه انسانی پیدا کردند.

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

**غـريـبه غــم مــخور مـن هـم غــريبـم** نکس وان بالیوود فوتبالی شو روغن هسته زردآلو جراحی بینی,جراحی فک و صورت,جراحی زیبایی در تهران آی مشاوره عقربه