صفحه هفدهم
هرچه جلوتر می رفتم دهانه ی آن راهرو بزرگتر میشد و من دیگر قادر به دیدن سقف آن نبودم. روبرویم دشت بسیار بزرگی بود سرسبز و زیبا، دریاچه ی بزرگی وسط آن محوطه بود که اطراف آن درختان زیبا پراکنده بودند و پرندگانی زیبا که در حال پرواز بودند و یا در روی زمین در حال گشت و گذار ، انتهای دریاچه در مه فرو رفته بود .
مسیری که من میرفتم، سنگ فرش مانند بود و به دریاچه ختم میشد و در آنجا اسکله ی کوچکی بود و قایقی زیبا مانند هلال ماه در کنار آن بود .
به طرف اسکله و قایق رفتم ، آب زلالی بود بطوری که عمق دریاچه به وضوح دیده میشد و ماهی های زیبایی که با آن دم های بلند و درخشان به نرمی در آن شنا می کردند.
بطور غیر ارادی به سمت قایق رفتم و روی تنها صندلی آن نشستم. قایق شروع به نوسان آرامی مانند گهواره کرد و از اسکله جدا شد و به وسط دریاچه رفت. من به راحتی ماهی ها را میدیدم.
سرعت حرکت قایق در وسط دریاچه کند شد. من به کف دریاچه نگاه می کردم ، ماهی ها دور قایق شروع به چرخیدن کردند و لحظه به لحظه بزرگتر میشدند تا اینکه به روی آب آمدند و من تازه فهمیدم آب آنجا چقدر زلال است که به وضوح کف دریاچه دیده میشود ولی عمق دریاچه بسیار زیاد است و ماهی ها تقریبا هم اندازه قایق و کمی هم بزرگتر بودند . ماهی ها همچنان دور قایق شنا می کردند و قایق بحرکت در آمد و بسمت مه انتهای دریاچه رفت.
همینطور که قایق بسمت انتهای دریاچه می رفت ماهی ها هم دوباره به عمق آب رفتند.
مه لحظه به لحظه شدیدتر و غلیظ تر میشد و صدای آب هم شدید تر می شد ولی در حرکت قایق هیچ گونه تغییری ایجاد نشد و به راهش ادامه می داد. لحظاتی گذشت و من هیچی نمی دیدم ولی به ناگاه مه از بین رفت و من در روبروی خود یک کوه بزرگ دیدم که در دامنه ی آن یک دریاچه وجود داشت و این کوه در فضا شناور بود و آب دریاچه در فضا پراکنده میشد .
درباره این سایت