صفحه 21

یک روز که آب خیلی پایین رفته بود من رفته بودم جلو وروی ماسه ها قدم می زدم و در افکار خودم غرق بودم که احساس کردم یک نفر کنار من در حال قدم زدن است.

اول اهمیتی ندادم، ممکن بود هر کسی باشد، ولی احساس کردم که دیگر خیلی به من نزدیک شده است ، ایستادم و برگشتم. سعید بود، یکی از بچه های محل.
 سلامی کردم او طبق معمول گیتاری در دست داشت و در آن ساحل تمرین می کرد. چند لحظه با هم گفتگویی معمولی کردیم و خدا حافظی کردم ، در این لحظه انگار چیزی یادش آمده باشد به طرف من برگشت و گفت : راستی یکی از مسافرای خارجی هتل قایقی اجاره کرده بود و داشت می رفت دریا برای تفریح گفت به تو سلام برسانم و بزودی به دیدارت خواهد آمد.
با تعجب به او نگاهی کردم و گفتم: سید حالت خوبه چیزی نکشیدی؟ آخه این سید سعید گاهی شیطونی می کرد.
با اخم و تشر گفت : نه!
 و راهش را کج کرد و از من دور شد.
پرسیدم : اسمش را نگفت.
جواب داد : هرمز
کمی شوکه شدم ، یک لحظه به خودم آمدم و به طرف سعید رفتم و دستش را گرفتم و نگه داشتم و به او گفتم : اسمش هرمز بود یا هورموس؟!

سرش را پایین انداخت و به چند تا از سیمهای تارش چنگ زد و گفت : ها همون که تو گفتی من خیال کردم اشتباه شنیدم.چه اسم عجیبی داره مثل قیافه اش .
 بعد سرتا پای من را برانداز کرد و گفت : تو او را از کجا میشناسی؟
از سعید جدا شدم و بطرف ساحل رفتم ، صدای سعید را میشنیدم که من را صدا میزد و سوالش را تکرار می کرد.
من دوباره به فکر فرورفتم. این دفعه توسط شخصی دیگر برایم پیام فرستاده بود یعنی وجود دارد و اگر بخواهد همه او را می بینند  و خواب وخیال نیست.

پیش خود فکر می کردم باز چه خواب وخیالی برایم دیده است و این دفعه کجا خواهیم رفت؟!
 در چند روز آینده دو روز تعطیلی پشت سر هم بود و احتمالا همان روزها بیاید .
بعد از مدتی قدم زدن کنار ساحل به طرف خانه راه افتادم ، وارد حیاط شدم دیدم سعید کنار باغچه ی حیاط نشسته و با یکی از همسایه ها صحبت می کند.  معمولا درب حیاط روزها باز بود و چون تعداد همسایه ها و مستاجرین زیاد و رفت وآمد هم زیاد بود، خصوصاً عصرها چیزی عجیب نبود و سعید هم یکی از هم محله ای ها بود و گاهی در همین حیاط گیتار و ارگ میزد و زیاد تعجب بر انگیز نبود.
تا من وارد شدم سعید بلند شد و آمد طرف من و گفت : بیا بریم هتل سراغ دوستت.
کنارش زدم و گفتم :خواب دیدی کی با من کار دارد اشتباه میکنی.
.پس چرا اسمش را می دانستی.
ماندم چه بگویم، به دروغ گفتم : یک روز لب ساحل دیدمش، با قایق می خواست برود دریا، کمکش کردم. همین ، حالا خواسته تعارفی کرده باشد. بعد ادامه دادم ، بروم دوش بگیرم بیام کمی برایم گیتار بزن و از او جدا شدم و به طرف اتاقم رفتم.

سعید ,حیاط ,گفتم ,ساحل ,زیاد ,خواب ,احساس کردم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی خزان نیوز - دانلود رایگان با لینک مستقیم موسسه ماد دانش پژوهان محیط مدرسه محیطی دلپذیرشاد پاسارگاد ما || مرجع تاریخ ایران و جهان باستان شرکت تولیدی عدل پلاستیک خاور بلاگ گاما گامی